گر تیغ بارد در کوه آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آنگاه تو به استغفرالله
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
الصبر مروالعمر فان
یا لیت شعری حتام القاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد درگاه و بیگاه
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن برین در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سروماگشت
بود خاکش به خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آنکه دولت جاودان به
جوانا سرمتاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب
این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای در انداخته ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
وز میان تیغ بما آخته ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه
حافظ
farshid
ReplyDeletefarhat
فرشید
فرحت
farshid
farhat
فرشید
فرحت
farshid
farhat
فرشید
فرحت
farshid
farhat
فرشید
فرحت
farshid
ReplyDeletefarhat
فرشید
فرحت
farshid
farhat
فرشید
فرحت
farshid
farhat
فرشید
فرحت
farshid
farhat
فرشید
فرحت