آزیتای قهرمان - تنديس هاي پاييزي 1370-1373
چتر قدیمی
1
راهی چنین دراز را
چگونه آمده است
این زن با بارانی خاکستری و چتر غمگینش
بی آنکه در بکوبد
یا بگوید هیچ کلامی
از راه رسید و با من نشست
کنار دریچه
با من از یک فنجان چای نوشید
با چشمهای او دوباره نگاه کردم
یکبار شکفتن گیلاس
یکبار برگریزان یاس و اقاقی
و دیگر می دانستم
با کاغذ پاره ها
که با باد می رود بشارتی نیست
زندگی سی ساله است
تنها می توان سر خم کرد
و گریست بر تل بیرق های واژگون
و بویید آن عطر تلخ را
از کناره های شوم دقایق
2
پاییز ما دوباره آمده است
زالزالک و خرمالوهای رسیده
باران و بلوط بنان برهنه
نیمسوزبرگ چنار و بید
گویی تنها پلکی زدیم
هنوز فنجان نیمخورده بر میز بود
تنها پلکی زدیم
و جهان تهی بود
از عاشقانی
که ما بودیم
3
اکنون جنازه ای بادکرده
روی روزهای خویشم
اما نه برگها می پوشاندم
نه مرغ دریایی سایه می اندازد
بر این پیشانی کبود
نه جوانه جست می زند
و نه برف پر می کند
شکاف رگهایم
گفتند: بر این کناره راهی نیست
رنگ باخته ام چنان
که مرگ حتی
مرا از یاد می برد
4
فضله های سیاه
روی یشم، روی مرمر شیشه
اینک آبله گون و تنهایم
چون مجسمه ای رها شده
در باران
یا آرزوهای سوراخ سوراخ مردی جوان
که از جنگ باز آمده
با انگشتری عقیق در جیبش
و انگشتهایی که آتش
جویده است
5
چنین که فرسوده ام
چون پیراهنی هزار بار پوشیده
کدام باد گمنام
مرا اینسو آورده است؟
با وصله پینه های روحم
با این صدای ژولیده
وقتی می گذرم
از دروازه های پاییزی
به چشم تو نیستم
جز دستانی چروکیده
که چنگ زده است
سیبی کهن را
6
آب می جویم
اما مرا دهانی نیست
بی برو بازویی
ترا در آغوش می گیرم
در زیر این شیروانی کوچک
تنها رویاهامان را داریم
و ردیف دراز مورچگانی
که از روی حواس گیج می گذرند
ظلمت چکه می کند
پشت عایق ترس ها
این سیل ما را خواهد برد
بی آنکه نوشیده باشیم
آن جرعه ای را که می جستیم
7
کیست این که می پرسد
از چگونه آمدن و رفتن زنی
با بارانی خاکستری و چتری قدیمی
ناخن های جویده
تو را لو نخواهد داد
وقتی بلیط را تا زده ای بارها و بارها
و تاول های روحت دیده نمی شود
و اشکهایت گودی شب را
پر نخواهد کرد
شب
از جانمان عبور کرده
جاخوش کرده در صدایمان
با پرندگان گمشده و ابرهای تاریکش
8
خون شتک زده بر دیوار جمله ها
اما صدای من تا تو نمی رسد
کنار تو غرق می شوم
و تو چیزی نمی بینی
مگر زنی مبهوت
که در ایستگاهی ابری ایستاده است
کنار دام چارخانه های بازی زانو زده ام
و ریل های درهم را
در ته دقایق نگاه می کنم
سوزنبانی
که خط مشوش را
سامان می دهد
فانوسی لرزان
گرد رویاهایت می چرخاند
تا کلمات مرده را ببینی
و دهانی آتش گرفته را
که ذوب می شود روی استخوانهایت
9
اتاق های جهان
حفره های این بازی بی انتهایند
چه گمشده
آیا تیله ای سبز؟!!!
این بلیط را بارها
در جیبم ساییده ام
این دوریالی را
در مشتم فشرده ام
اتوبوس ها در گذرند
و کیوسک های زرد تلفن پیداست
اما مگر چقدر می توان دور شد
از زنی با بارانی خاکستری
که ساعتش را نگاه می کند
بارها و بارها
و خوب می داند
آسمان هرگز نخواهد بارید
و باد برده است آن خیابان را
که با صنوبرانی خیس
به چشمه می پیوست
و تیله ی سبز
برای همیشه از کَفَش غلتیده
کوبیدن درها بیهوده است
و عبور از اتاق های تو در تو
کنار کشیدن پرده ها
و گشودن دریچه
تا دوباره نگاه کنی
ماه را که چون همیشه می تابد
بر شانه های زنی که بارانی خاکستری و چتری قدیمی دارد.
با گلی سرخ
با گلی سرخ
از میان پیراهنهای سیاه
و پرچمهای ژنده ی پیاده رو بگذر
راهی دیگر نیست
با گل سرخت
از گوشه ی چپ کاغذ
پایین بیا
از لابلای خطها و سطرها
عبور کن
و سمت خاطراتم بپیچ
مرا ملاقات کن
در خانه ای زرد و فرسوده
که لولاهای زنگ زده دارد
و دریچه های پوشیده از پیچک و علف
نجواهای درهم و کشدار،غباراشیا اند
لفاف غمناک سالیان
برگرد ترس ها
با گل سرخت
بیا، بیا
و چنانکه نبینند
سوی در بهشت
اشارت کن.
حتي...
حتي ، وقتي که نيستي
روبروي من نشسته اي
و چراغ ، کنار تومي سوزد
پس چگونه آن همه بادبان سپيد
دستمال کوچکي شد، بر زانوان پيرزني
با نقش مغموم نيلوفري کبود
و آونگ ساعت
موريانه ي زردي شد
و انگشتهاي ما را جَويد
عطر داغ گونه هاي کال تو
و رنگ آن تمشکها که چيده بوديم
سرخ سرخ
و کتابها را آتش خواند
و باد ورق زد
حتي، وقتي که نيستي
روبروي ما ايستاده اي
چراغ را، در ظلمت بالا گرفته اي
و ما را به نام مي خواني.
قفل
در چمن روبرو
بر نيمکت نشسته اي
با دستان نيمخورده
و تني که تبخير مي شود
و بر وهم بناگوشَت
گوشواره هاي ياس مي سوزد
و قطره اي معلق
روي شيارناپيداي گونه ات
سوسو مي زند
- نه
ميان پيرهنت تني نيست-
روياهايت
مثل علف هاي آبزي
سرد و لغزانند
و دستهايت، دو عنکبوت لهيده است
لابلاي چين هاي دامنت
- نه
ميان پيرهنت تني نيست-
آفتاب
چون نخي نازک
از تو عبور مي کند
باران
در کفش هاي خالي تو
و پرندگان
از تو چنان مي گذرند
که از سايه و هوا
ازتو چه مانده؟
اي بانوي اثيري
اي هواي سبز پوش
از ياد برده اي
تماشاي آلوبنان
و شمردن روزها را
يا دوختن ساقه اي
بلند و تابدار
بر کتاني سپيد
اين گام هاي آشناي کيست؟
از پلکان مي آيد
در را مي گشايد
تا از سرسرايي که بوي دارچين و هل دارد
دوباره بگذرد
و روبري آينه بايستد
نه، در آينه کسي نيست
پرنده از قاب آينه پر مي کشد
پرده هاي تور راباد مي برد
سپيدار سوخته فرو مي افتد
و هواي آبي رنگ هذيانها
همچون مه،
در آينه
پخش مي شود
در چمن روبرو
بر نيمکت نشسته اي
و قفل را
بر در بزرگ نگاه مي کني...
سه عکس با پاییز
1
ديگر بار خواهم زاد
پاييزهاي رفته و سبزهاي ريخته را
رنگ چشمهاي تو را حتي
يا زاويه اي فراموش از حياط قديمي
آنجا که بادها
ما را رودند
وقتي عشق کوکش تمام شد
و همچون خرسي ماهوتي با طبل صورتي
رو به ديوارها ماتش برد
کنار جاده هاي بيهوده
ما طوطيان از ياد رفته اي بوديم
روي چمدانهايي فرسوده
و دروازه هاي دور
در برهوت معلق بود
2
لباسهاي کوچک آبي رنگ
پروانه و خوشه هاي گندم براي لالايي
گهواره اي با تورهايي سفيد
ديگر چيزي نمانده است
زني آبستن
آلبوم کهنه را ورق مي زند
باد از ميان عکسها مي وزد
باز پاييز است
رنگها را صدا کن
تا ناگاه
در خلوت همان پياده رو بيدار شوم
طاقباز درون کالسکه اي
رو به آسمان عصر
و رديف بيدهاي خميده
خود را
دوباره زاده ام
هنوز نامها را نمي دانم
تنها مي توانم در چهره ي عصر
چشمان تو را بجويم
3
شب فالگير دير سال
خطوط خيابان را تعبير مي کند
کنار فصلي بيگانه ايستاده ايد
و مردگان گمشده
در ويرانه ها
خود را صدا مي زنند
پاييز ما را
دوباره خواهد زاد
در هيات تپه هايي از برگ
جانوري سرخ موي
قوز کرده روي شيب زمين
با زوزه هاي بلند تنهايي
و پرنده ي خاموش در سفال تنش
تنديس
براي بوسيدن دستهايت
پاورچين پاورچين
از کنار خواب ديوان مي گذرم
از پشت تنديس پريزاد سنگي
از لابلاي سواران بي سر
و زين و برگهاي خونين
تا تنت را ببويم
و ببوسم دستهايت را
بي نشاني از ماه
در ظلمت مي آيم
نه هفت کفش آهني
نه تار موي افسونگر
از چاهسار غم مي آيم
با ريشه هاي حسرت
با رشته هاي ترس
اي عشق
تا پس زنم آن طره ي برفين را
از بر نيمرخ سردت
و ببويم يخ لبانت
با داغ بر صدا
از باريکه راه مرگ مي آيم
جذام ساليان
جذام ساليان آمد
و دستي، برگهاي تقويم را
يک يک مچاله کرد
و زيبايي ما دقايقي بود که مي سوخت
سيبي زرين
که در درياي خاکستر فرو مي شد
آري، ما زيبا بوديم
به وقت عاشقي
ما زيبا بوديم
انگار شاهزادگاني خرامان
با پاپوش سرخ مخمل و رداي اطلس
و دامنهامان از خوشه ها سنگين بود
و کائنات در نبض ما راه مي پوييد
چنانکه شيره ي حيات
در رگهاي زمين
شاخه هاي نرگس و قلب طاووسان
اما واقعيت، درشکه ي سياهي بود
با اسبان منتظر،درخم اولين کوچه
تا ما را هر يک سويي بَرَد
و ما چون گدايان خوابگرد
ميان هياهوي خيابانها
و تيک تاک ساعتها، بيدارشديم
آنجا که دقايق
چون خارزاري بي انتها مي سوخت
و جذاميان عابر
روي پوشيده و غمناک
با زنگوله هاي هشدار
خاموش، از کنار يکديگر مي گذشتند.
سيب گمشده
او را
به جامه اي کبود پوشاندند
گيسويش بريده بود
و پوستش دريده
چنانکه مي بردند او را به تسمه و زنجير
بر پلکان ايستاد و گفت:
ًاما باز مي گويم
ديريست ماهتان مرده
با چشم خود ديدم
چهار پرنده شوم
ماه را به منقار مي برند
حال، کو تا اندوهتان شيري شود
و آسمان پيربنوشد
و ماه دوباره فرازآيدً
اندوهگين گريست
سنگش زدند
و با دستمالي سياه پوشاندند
چشمان روشنش را
گفت: « اينک ، از در هفتم ديوي درون آمد
و هفت دوشيزه زمين
را ميان خواب ربود
اما دختر هفتم
با سيبي سرخ در بادها گريخت
حال، در سايه ساربيدها راه مي رود
پلک مي زنيد
غيب مي شود»
شادمانه خنديد
ديوانه اش خواندند
تف بر او انداختند
سنگش زدند
و او را کشان کشان بردند
تا ميدانچه اي تاريک
اما هيچ يک نديدند
چهار پرنده ي شوم را
بر ديوار روبرو
يا پريزادي را
که سرگردان ميان ريگها
سيب گمشده را مي جست.
بیا برویم
در روزهای رفته چیزی جانمانده است
جز مرده ریگ ثانیه ها
و کفش هایی که تنگ شد
پشت پرده های سبز و نارنجی
باد، خاک سوخته را چنگ می زند
کنار مهلت گیلاس
کودکی خواب مانده است
که سایه اش ، سالها بعد
روزی دراز را جارو می زند
آنجا که صبح از پشت لیوان های نَشُسته
طلوع می کند
و می توان با چانه ای تکیه داده به جارویی بلند
به سوت قطاری گوش داد
و ما هیچ نداریم
مگر سنگهایی، تا سمت روشنی بیندازیم
دیرتر از آنکه
خطی از آهن دور زده باشد
چارخانه های عصر را
و رفته باشد
روزهای نیامده
زبری سنگپاره ای ست
که در جیب می فشاری
شهرهایی که نخواهی دید
و کسی که با او آشنا نخواهی شد
بیا کنار سایه بنشینیم
و فردا را بسازیم
با تکه هایی از تمام آن چیزها
که هرگز نداشته ایم.
شهریور 73
گودی زمان
باران های پاییزی، یکسر باریدند
و آب بالا آمد در گودی روزها
پرندگان و سروها
اسبانی از جنس ماه
و علف های رسته از آتش، غرق شدند
کلمات چون حباب های نقره
در ظلمت ترکیدند
و اندود ماه را
هیچ ناخنی نخراشید
عشق را آب برده است
و روی حافظه ،حفره هایی تهی ست
با کناره هایی سبز
دیگر به یادم نمانده است
جز خیابانی دراز و مه زده
و عبور مکرر زنی با پیکر مشبک
که طنابهای نامریی
از نرده های استخوانی اندوهش
گذشته اند
نمی دانستم
از کلمات و سبزینه
از ترانه و رویا
تنها رشته ای ناپیدا می ماند
تا نگاه داردمان...
بر این لبه ی لیز بارانی
وقتی خم می شویم
تا تصویر کبودمان را
میان کبوتران مغروق و اسبان آبزی
نگاه کنیم
و هشت پای ناتوانی
گلوی گریه را می فشارد.
فروردین 72
خنیاگر
سرگردان
در خوابهای من
روی گدازه های تمنا راه می روی
با ارغنون ابریت
تا از سنگلاخ روزها گذر کنی
رویاهایم را می پوشی
و پاره ای نور می شوی
شفاف
چنانکه پرندگان در تنت
لانه می سازند
و اسبی آب می نوشد
از گودی گلوگاهت
تو زبانه می کشی
و پوست می اندازد
مار چمیده در جانم
به تو دست می سایم
و نام تازه می گیرد
زنی که ترک می کند
جلد قدیمی اش را
شب را دوباره می نویسد
و ماه مرده را شیر می دهد
کنار من ایستاده است...
خنیاگری با ارغنون باران
با شعله زار صدایش...
بهمن 72
رویا
شب از روزن ها آمد
همچون آبهایی تاریک
و اتاق را پر کرد
چراغ روشن شد
روشنی
هزار ماهی شناور زرین بود
گیسویی
در آبها، پریشانست
و انگشتانی بلند
با سوزن و نخ های تابناک
روی ململ آبی
نقشی از ماه می دوزد
آویز نخل ها
یشم روشن ساحل
و پرندگان سپید و شنگرفی
میان ریشه های تنهایی
او در شب اتاق
معلق است
و ململ آبی
میان دستش، موج می زند
صدای سرود ملاحان گمشده می آید
و بادی می وزد
شور و تاریک
همچون طعم بوسه های وداع
سایه کشتی های قدیمی
از روی خواب مرجانها و ماهیان
از روی تخت و چراغ و کمد
عبور می کند
مردگان هزارساله
بر تخت ماسه ها آرمیده اند
مردانی زیبا
با دهان نکسود و پلک هایی از جلبک
در قابی از شوره ی فراموشی
آه می کشند
خیال درگاهی
به رنگ آتش
بوی نان گرم و شاخه ای ریحان
لالایی زنی
کنار گهواره ای چوبین
روی پیشانی سوزان حسرتها
رویاها
دستمال نازکی ست از خنکای رویا
با طرح ستاره ها
صبح اتاق چون جزیره ای
از دل آبها
برون آمد
خیس شبنم و صدفهای جامانده
زیر نخل های اثیری
پریزادی خواب مانده است
کنار دستش سوزن و نخهاست
و قایقی کوچک
با بادبان ململ ابی.
مهر 1371
تابستان 1
با مروارید خنده ها
و شرم صورتی رنگ
با بادزنی بیقرار و شانه های عریانش
این تابستان است
که رقصان می چرخد گرد عطش هامان
و کمرگاه روز را می نوازد
با سبابه ای شوخ
دیگر بار
از راه همیشه آمده ایم
تا بهشت را
از لابلای انگشتهای عشق بیینیم
یا تابستان، ناغافل در خم کوچه ی خرداد
لبهای ما را بوسیده است
تا با دهان ما بخواند
شادمانه
سرودهای سبزش را.
فروردین 73
تابستان 2
تابستانی خسته ام
مجروح از نیزه های نور
حصیرها را بینداز
تا دمی بیاسایم
سبدهای سنگین را
گوشه ای بگذارم
و پوست سوزانم را
رها کنم
میان دستانت
از سمت آفتاب آمده ام
از آبهای دوزخ نوشیده ام
و با انگشتهای سوخته
آتش درو کرده ام
دیگر گیلاسی بر شاخه ها نیست
مانده ایم با نخی از عطرهای سبز
تا پشت سایه های عصر بنشینیم
و رویاهامان را
دوباره ببافیم
و چون گرده ی گلی بچرخیم
روی فواره ی ازل
حصیرها را بینداز
تا دمی بیاسایم
تا باد خزانی نیامده است
با انگشتهای سرد و کبود
دامن روز را بگیرد
و نقش رنگ پریده ی ما
گیلاس و سایه ها را
روی برفهای آذری سرد
بتکاند.
فروردین 73
برای نازنین نظام شهیدی
خداحافظي
پلك خانه را بستيم
و پوشانديم دست هايش را
با ملافه هايي سفيد
پيكرهاي شيشه گون را زدوديم
از گوشه و كنار
عطرهاي ماندگار و نجواهاي مضطرب
گفتگو ها و ترانه هايي سبز
كه دميده بود
از شكاف رؤياها
چشمان خانه را پوشانديم
آفتاب را لوله كرديم
و كنجي نهاديم
پرده ها را كشيديم
و هواي خانه را ورق زديم
در جستجوي تنهايي زني
كه كتابي قديمي بر زانوانش داشت
و هلال نازكي از ماه
به روي پيشاني
صداي تمام قدم ها را
از پلكان جارو زديم
تنها مانده بود
شير آبي كه بايد
چكه چكه
زمان را شماره مي كرد
و سوسكي سم خورده
روي كاشي هاي سفيد
تا ردي از زندگي باشد
و سكوت
ساقه هايي نازك از مه بود
بالا مي آمد از گرداگرد حواسمان
درها را بستيم
تمام كليدها سه بار در قفل چرخيدند
وما دست تكانديم
براي خانه اي محو در سايه ها و باد
و با چمدان هايي پر شده از سنگ
در شب زمستاني
فرو شديم .
برای ویسه حبیب اللهی
صدایت می زنیم
در سایه روشن های فروردین
میان ورق های سبز و هوای اقاقی
ترا که مانند زنبقی ساده بودی
که آب می خورد
از لیوانی بلور
ترا می جوییم
میان آفتاب و ظلمت
پشت شمشادهای عصر
و روی دقایقی که خاکستری بودند
و کند می گذشتند
در می زنند
با قدمهای کوچکت
بیا در را دوباره بگشا
و مبارک بگو
به پیراهن عید
و کفشهای نو
و گلهایی که برای تو چیده ایم
زیبای من!
آیا راست می گویند
که شاهزاده ای آمد
با دستکشی کبود و ردایی سیاه
و گونه های ترا بوسید
ترا چید و مثل زنبق
در شب رها کرد
و عطر دل جوانت را
روی لحظه های ما پاشید
تا دیوانه وار صدایت کنیم
بانو کجایی؟
فروردین 73
برای یزدانبخش قهرمان
تنها همین دستهای پریشان
روی دامنم باقی ست
تا صورتم را بپوشانم و بگریم
تا بیادت بیاورم
و بر شوی چون ابیات گمشده
از قعر اندوهی دراز
و دلتنگی مرا شکل دهی
با هاله ی یاسهای زرد گرد صدای تابانت
تا بگذی از سایه سار بید و اقاقی
با موی سفید، پیپ و عصای چوبی
و ما را نگاه کنی
که خواب ترا دیده ایم
گلهای سحرآلود چهره ات
و عطر نگاهت را
تا بگذری
و یکباره شعله ای زنی
میان پنجه های بادی که آمده است
تا ترا بچینند
از آخرین شاخه های برفی اسفند
گفتم:
تنها همین دستهای پریشان را دارم
تا صورتم را بپوشانم
در طرح بال پرنده ای سفید
که غیب شد ناگاه
روی فیروزه های تماشا
و دنیا را بی تو نگاه کنم.
فروردین 73
آخر بازی
با فرفره ای شکسته
و کج کلاهی سرخ
پرتاب شدیم میان بازی دنیا
لبخندهای مرده را
بر چهره چسباندیم
و کوک زدیم
بال فرشته های پیر را
بر شانه های خاکی مان
کنار سروها
تا خدا قد کشیدیم
و استخوانهامان مثل رعد صدا می کرد
گلوله شدیم
تا پنهان شویم در بنفشه ی کوهی
میان باغ تیمارستان می دویدیم
با توپی نامریی
دلقکانی عرقریزان
که می جهیدیم
از خانه های سیاه شطرنج به خانه های سفید
این همه راه دویدیم
با این چمدان سنگین، اما تهی
تا به مرگ سلام کنیم
که آخر بازی بساط داشت
پشت میزی نشسته بود
با چارقد خال خال و گوشواره های کولی
و دو مشت پیش آورده به سوی ما
که هردو
پوچ بود.
آبان 71
کسی نیست
سکوت
با چشمان بی رحم مرگ می آید
با کفشهای پنبه ای
و تلخابی سرد می چکاند
در فنجان خالی ات
دستی نیست
تا از آسمان شنگرفی غروب
تارهایی بلند و سرخ بریسد
و طرح چکاوکی را، بیفکند
بر روی پرده های خاموشی
کسی نیست
و بر پیشانی خانه
تیک تاک ساعت
تپیدن زخمی ست.
مهر 71
ناگاه
چنان گرم گفتگو بودیم
که تاریک فرود آمد
و ما را پوشاند
با بالهای بزرگ و نمناکش
چراغی نبود
بر لبه ی عصر
هاج و واج ایستادیم
کودکانی خمیده و دیرسال
کنار گودی دقایق
به تماشای قایقی کاغذی
که در آب فرو می شد.
اسفند 72
بهار گمشده
با این کلمات سبز
تو از چه می گویی؟
که بهار عریان
این گونه می لرزد میان استخوان هایم
چیزی از یاد رفته است
مثل تمام چراغها که خاموشند
و ما که برهنه
زیر این تاق ویران ایستاده ایم
و حریر سیاه و چین خورده شبی
که فروافتاده، گرد پاهامان
با ستاره های شکسته اش
دستهای پیر خود را نگاه می کنم
و خوب می دانم
چیزی از یاد رفته است
که پرندگان سرگردان
در این بهار جایی نمی یابند.
دی 72
ماه
هر گوشه ی زمین باشیم
سقف همیشگی تویی
ای ماه
ای ماه مشترک
چرخ جامانده ای
از گردونه ای که برد، رویاهای ما را
با کولیان رنگین فصلها
ما مانده ایم
و شور باغهایی نچیده که دود شدند
در پشت پلکهای تمنا
ما مانده ایم و تو
تو سیب اشتیاق بر رف ظلمت
ما دستانی از فلز
با طرح و قواره ی خواهش
در کهکشان وقت.
پریزاد آفتاب
از روی طناب روز می گذرد
پری خندانی، با چتری نیلی رنگ
پیاله ی خورشید را، بر کف گرقته است
و لغزان عبور می کند
برای نوشیدن، مرغان کنار دستانش
فرود می آیند
و علفها قد می کشند
پری خسته، زانو زده
پیشانی می ساید بر دیواره ی غروب
شب آمده
ملافه ای تاریک
روی طناب تاب می خورد
پری را
باد سیاه برده است
چتر سرنگون شده
علفها خاموش
ارتفاع طناب را، به خواب می بینند
و پیاله ی تهی
با دُرد ستاره ها، بر آب حوض
چرخ می زند.
عشق
باز اگر برخیزم
پشت درختان حیاط ایستاده است
با چلیپایی سبز بر شانه
و گلی سرخ بین دوانگشتش
شباهت به باد می برد
دامنی تاریک از آه رفتگان
و بر پیشانی بلند
سرور بشارت ها
با کدام دست می نوازد؟
با کدام زخم می زند؟
با چشمهای آب به ما می نگرد
و آتش قدمهایش
به کتان لحظه ها می گیرد
بازآمده است
و ریگهای شادی را
کودکانه
به دریچه می کوبد
تا سبوهای ما را
دوباره
از اشک پر کند.
ترانه ی شعله ور
عاشقی دو دست سوخت
روی دامن عصر است
چهره ی جهان را
یال آتش گرفته ای دور می زند
حضور دیگری
از پشت چشمهایم، نگاه می کند
و سخن می گوید، با لبانم
تا از کنار تابستان
دوباره پیداشوم
و با دهانی از طرح شعله ها
از گودی سکوت بگذرم
سر درپی اسبی سرخ
که با مهمیزبادها می برد
خورشید و خوشه های رسیده را
و کسی از میان ویاهایش
ما را صدا می زند
با تابستان که می طپد در گریبانش
و عاشقی
همین حریر سبز است
که وقت می پوشد
تا از پلکانی موعود بالا رود.
شاهبانوی زمین
همین تاج علفی
و دامن کتانی بس
تا با دو سنگریزه آبی جای چشمانم
و بنفشه ای بر تاب گیسها
شاهبانوی زمین باشم
عروکی گلین
شکفته زیرباران
قلبم، عطر فشرده ی کاجها
پوستم، آه شبدر
و تو باران که می بارید
و پس می زد
لایه های خاک نم زده را
بر سینه و گلوگاهم
در جستجوی قره ای سزخ
از آواز فاخته
یا تکه ای
از آسمان آبی نیمروز.
اسفند 71
کنار منی
کنار منی
یا همچون اسبی خیس و آشفته
زیرباران
بر تپه های سبز می گذری
و هرم عبور تو
عطر زمین شبانه است
رنگ تن خاک است
کنار منی
یا همنچون اسبی تشنه
پیشانی می سایی
بر خاک تفزده
تا مابین شعله ها و سنگ ها
چشمه ی خنک را
دوباره بیابی
کنار منی
یا همچون اسبی روشن در تارکی تنم ایستاده ای
و صدای من
از سینه ی تو می گذرد
انگار ابر پیشانی
از ژرفای ستاره ای
خفته ای
و همچون اسبی خسته
قلب مرا بو می کشی
ماه داغ سوزانی است
سرگردان میان بالها و گردنت
و شاخه های بید
بر
پلکهای سنگینت سایه افکنده.
اسفند 1370
دلتنگي
همچون كوري
ديوار ثانيه ها را دست مي سايي
از خانه به كوچه مي روي
و از كوچه به خانه باز مي آيي
و بيهودگي
دنباله ي دامن بلندي ست
كه با خش خش يكسان
با تو مي آورد
برگ ها و علف هاي خشكيده
خرده كاغذ و غبار را .
اين هيمه اي است
كه با خود آورد ه اي
تا روشني برافروزي
در شهري كه گريبانش
بوي پاييز مي دهد
و خانه اي كه
دستانش برفي ست .
اسفند 70
ترس
نه دور می شود
نه نزدیک می آید
خاموش می تپد
جایی کنار ما
و صدای قدمهایش
بر پلکان تکرار می شود
اما از در نمی گذرد
درون نمی آید
بین ما و زندگی
ایستاده است
بیم ترسیدن
و تمنای آن سرشاخه ی بلند
ناپیدا و پیوسته با ما می آید
با سیگار بویناک
و لخ لخ کفشها
و دل ما را تهی می کند
از بوی آب
از طرح بادبان های سپید
و غریو پرندگان دریایی.
دیو
باز پیداست
دستهای دیو
در پشت برگهای درختان
انگشتان چاق و حنا بسته اش
و انگشتری با نگینی سرخ
بهار را چنگ می زند
و پر گنجشکان مرده
از دهانش می ریزد
چشم ها را اگر ببندی
در را هم که چفت کنی
باز آنجاست
باریک می شود
از درزها تو می خزد
جمله هارا بر زبانت گره می زند
وبا نخ قرقره
دست و پایت را می بندد
تا مثل عروسکت باشی
آن وقت تیز می کند ناخنهایش را
روی دلت
با آنکه روز است
و وقت خواب نیست
مادر انگشت بر لب می نهد
و می گوید: هیس
و تو می دانی
دیگر هیچ امیدی نیست
حتی
مادر هم، می ترسد.
آبان 71
در گودی زمین
پله پله
با چشمبند تیره ات
در ظلمت پایین می روی
گودی خوابها
دیواره های لیز
وزش بویناک مرگ
هنوز
ماسیده کنج لبها
خنده ها ناتمام
که گردت می چرخند
ارواح سبزپوش
دیگر در زمین جایی نیست
مگر اتاقی
بی دریچه
که بوی کافور می دهد
اکنون نمی دانم
در کنام اژدها
چرخ می زنم
یا پلنگی سیاه
دندان می خاید بر بازوان و دستانم
ژرف در اعماق تاریکی
آه مادر
انگار بلعیده ای مرا
کنون که
نامی ندارم
و همچون جنینی کور
میان ریشه های پیچان
شست خونینم را می مکم
و نبض زمین
در شقیقه های من می تپد
سوال می کنند
سوال می کنند
وحشت بند نافم را جویده است
فرو می افتم
در مغاک بی انتها
در جهان صدایی نیست
مگر خش خش کاغذها
و وزوز حشراتی غریب
روی دست و دلم
همه جا نگاهمان می کرده اند
در صفهای بلند
یا درون خلوت رویاها
مانده ی شوره های اشک بر ناخن
یا آنچه دُرد بسته
بر ته فنجان ها و جام ها
میان خاموشی سبزفام بیدها
دیوی پنهان است
و هیولایی گوش خوابانده
درون سیم های باریک
آرام بگذرید و سخن مگویید
جهان چنین بی رحم بود
و نگفتنی
نگفتنی که رد بوسه ها می ماند
چنانکه جای تازیانه
به پهلو و گرده ها
پس عشق، قامت مرگ بود
خرامان آمد
و در پیاله ی دستش
جرعه ای زهرآلود
دروازه را می گشایند
هلهله می کنند و
نقل می پاشند
صفی از عروسان
با گونه های پریده رنگ
و مژه های گردآلود
عروس سیاهچالم من
میان ساقه های سیاه دلتنگی
با گلهایی از فلز بر دستانم
« و این زمین دنباله ی دامن توست»
سایه روشن دوزخ و رویا
و آن شراب تلخ که نوشیدم
شیر تو بود
و من هماره
کودک تو بودم
نوزاده ای پیر
پیچیده در قنداقه ی گل و لای
انسانی خرد
کوچک
کوچک
در جستجوی بذر پنهان آتش
شب را پس می زنم
و نگاه می کنم
به اسکلت هایی که گلوله ای از سرب دارند
میان استخوانهاشان
بیاد می آورم
حال باز ماه برآمده
از پشت کاجها
بی خیال می خواند
سیر سیرک جوان
و بهار نارنج
عطر می افشاند
پشت زخمهایم
زندگی لجوجانه باز گل می دهد
آن گیسوان بریده
انگشتان شکسته
و پوست پاره پاره را
بیاورید
بالا خزیده اند از روحم
نیلوفرانی درشت
با شتکی از خون
من زنده ام
در شعرهای ناسروده
در تکه های گمشده ام در باد.
مرداد 71
پایان
میهمانی تمام شده است
میز و صندلی ها را
برچیده اند
کسی فواره ها را بسته
شمع را خاموش
و پرده ها را کشیده است
و اطلس یشمین تابستان را
با همهمه ی شبها و ملیله های لرزانش
پرتاب کرده است
میان بیدهای تنهایی
میان زخم های سالیان
میهمانی تمام شد
کسی بنام یاد
بر ویرانه ایستاده است
و میان تیک تاک ساعتهای غول آسا
صدای
گریه ها را
می نوشد.
آذر 71
چتر قدیمی
1
راهی چنین دراز را
چگونه آمده است
این زن با بارانی خاکستری و چتر غمگینش
بی آنکه در بکوبد
یا بگوید هیچ کلامی
از راه رسید و با من نشست
کنار دریچه
با من از یک فنجان چای نوشید
با چشمهای او دوباره نگاه کردم
یکبار شکفتن گیلاس
یکبار برگریزان یاس و اقاقی
و دیگر می دانستم
با کاغذ پاره ها
که با باد می رود بشارتی نیست
زندگی سی ساله است
تنها می توان سر خم کرد
و گریست بر تل بیرق های واژگون
و بویید آن عطر تلخ را
از کناره های شوم دقایق
2
پاییز ما دوباره آمده است
زالزالک و خرمالوهای رسیده
باران و بلوط بنان برهنه
نیمسوزبرگ چنار و بید
گویی تنها پلکی زدیم
هنوز فنجان نیمخورده بر میز بود
تنها پلکی زدیم
و جهان تهی بود
از عاشقانی
که ما بودیم
3
اکنون جنازه ای بادکرده
روی روزهای خویشم
اما نه برگها می پوشاندم
نه مرغ دریایی سایه می اندازد
بر این پیشانی کبود
نه جوانه جست می زند
و نه برف پر می کند
شکاف رگهایم
گفتند: بر این کناره راهی نیست
رنگ باخته ام چنان
که مرگ حتی
مرا از یاد می برد
4
فضله های سیاه
روی یشم، روی مرمر شیشه
اینک آبله گون و تنهایم
چون مجسمه ای رها شده
در باران
یا آرزوهای سوراخ سوراخ مردی جوان
که از جنگ باز آمده
با انگشتری عقیق در جیبش
و انگشتهایی که آتش
جویده است
5
چنین که فرسوده ام
چون پیراهنی هزار بار پوشیده
کدام باد گمنام
مرا اینسو آورده است؟
با وصله پینه های روحم
با این صدای ژولیده
وقتی می گذرم
از دروازه های پاییزی
به چشم تو نیستم
جز دستانی چروکیده
که چنگ زده است
سیبی کهن را
6
آب می جویم
اما مرا دهانی نیست
بی برو بازویی
ترا در آغوش می گیرم
در زیر این شیروانی کوچک
تنها رویاهامان را داریم
و ردیف دراز مورچگانی
که از روی حواس گیج می گذرند
ظلمت چکه می کند
پشت عایق ترس ها
این سیل ما را خواهد برد
بی آنکه نوشیده باشیم
آن جرعه ای را که می جستیم
7
کیست این که می پرسد
از چگونه آمدن و رفتن زنی
با بارانی خاکستری و چتری قدیمی
ناخن های جویده
تو را لو نخواهد داد
وقتی بلیط را تا زده ای بارها و بارها
و تاول های روحت دیده نمی شود
و اشکهایت گودی شب را
پر نخواهد کرد
شب
از جانمان عبور کرده
جاخوش کرده در صدایمان
با پرندگان گمشده و ابرهای تاریکش
8
خون شتک زده بر دیوار جمله ها
اما صدای من تا تو نمی رسد
کنار تو غرق می شوم
و تو چیزی نمی بینی
مگر زنی مبهوت
که در ایستگاهی ابری ایستاده است
کنار دام چارخانه های بازی زانو زده ام
و ریل های درهم را
در ته دقایق نگاه می کنم
سوزنبانی
که خط مشوش را
سامان می دهد
فانوسی لرزان
گرد رویاهایت می چرخاند
تا کلمات مرده را ببینی
و دهانی آتش گرفته را
که ذوب می شود روی استخوانهایت
9
اتاق های جهان
حفره های این بازی بی انتهایند
چه گمشده
آیا تیله ای سبز؟!!!
این بلیط را بارها
در جیبم ساییده ام
این دوریالی را
در مشتم فشرده ام
اتوبوس ها در گذرند
و کیوسک های زرد تلفن پیداست
اما مگر چقدر می توان دور شد
از زنی با بارانی خاکستری
که ساعتش را نگاه می کند
بارها و بارها
و خوب می داند
آسمان هرگز نخواهد بارید
و باد برده است آن خیابان را
که با صنوبرانی خیس
به چشمه می پیوست
و تیله ی سبز
برای همیشه از کَفَش غلتیده
کوبیدن درها بیهوده است
و عبور از اتاق های تو در تو
کنار کشیدن پرده ها
و گشودن دریچه
تا دوباره نگاه کنی
ماه را که چون همیشه می تابد
بر شانه های زنی که بارانی خاکستری و چتری قدیمی دارد.
با گلی سرخ
با گلی سرخ
از میان پیراهنهای سیاه
و پرچمهای ژنده ی پیاده رو بگذر
راهی دیگر نیست
با گل سرخت
از گوشه ی چپ کاغذ
پایین بیا
از لابلای خطها و سطرها
عبور کن
و سمت خاطراتم بپیچ
مرا ملاقات کن
در خانه ای زرد و فرسوده
که لولاهای زنگ زده دارد
و دریچه های پوشیده از پیچک و علف
نجواهای درهم و کشدار،غباراشیا اند
لفاف غمناک سالیان
برگرد ترس ها
با گل سرخت
بیا، بیا
و چنانکه نبینند
سوی در بهشت
اشارت کن.
حتي...
حتي ، وقتي که نيستي
روبروي من نشسته اي
و چراغ ، کنار تومي سوزد
پس چگونه آن همه بادبان سپيد
دستمال کوچکي شد، بر زانوان پيرزني
با نقش مغموم نيلوفري کبود
و آونگ ساعت
موريانه ي زردي شد
و انگشتهاي ما را جَويد
عطر داغ گونه هاي کال تو
و رنگ آن تمشکها که چيده بوديم
سرخ سرخ
و کتابها را آتش خواند
و باد ورق زد
حتي، وقتي که نيستي
روبروي ما ايستاده اي
چراغ را، در ظلمت بالا گرفته اي
و ما را به نام مي خواني.
قفل
در چمن روبرو
بر نيمکت نشسته اي
با دستان نيمخورده
و تني که تبخير مي شود
و بر وهم بناگوشَت
گوشواره هاي ياس مي سوزد
و قطره اي معلق
روي شيارناپيداي گونه ات
سوسو مي زند
- نه
ميان پيرهنت تني نيست-
روياهايت
مثل علف هاي آبزي
سرد و لغزانند
و دستهايت، دو عنکبوت لهيده است
لابلاي چين هاي دامنت
- نه
ميان پيرهنت تني نيست-
آفتاب
چون نخي نازک
از تو عبور مي کند
باران
در کفش هاي خالي تو
و پرندگان
از تو چنان مي گذرند
که از سايه و هوا
ازتو چه مانده؟
اي بانوي اثيري
اي هواي سبز پوش
از ياد برده اي
تماشاي آلوبنان
و شمردن روزها را
يا دوختن ساقه اي
بلند و تابدار
بر کتاني سپيد
اين گام هاي آشناي کيست؟
از پلکان مي آيد
در را مي گشايد
تا از سرسرايي که بوي دارچين و هل دارد
دوباره بگذرد
و روبري آينه بايستد
نه، در آينه کسي نيست
پرنده از قاب آينه پر مي کشد
پرده هاي تور راباد مي برد
سپيدار سوخته فرو مي افتد
و هواي آبي رنگ هذيانها
همچون مه،
در آينه
پخش مي شود
در چمن روبرو
بر نيمکت نشسته اي
و قفل را
بر در بزرگ نگاه مي کني...
سه عکس با پاییز
1
ديگر بار خواهم زاد
پاييزهاي رفته و سبزهاي ريخته را
رنگ چشمهاي تو را حتي
يا زاويه اي فراموش از حياط قديمي
آنجا که بادها
ما را رودند
وقتي عشق کوکش تمام شد
و همچون خرسي ماهوتي با طبل صورتي
رو به ديوارها ماتش برد
کنار جاده هاي بيهوده
ما طوطيان از ياد رفته اي بوديم
روي چمدانهايي فرسوده
و دروازه هاي دور
در برهوت معلق بود
2
لباسهاي کوچک آبي رنگ
پروانه و خوشه هاي گندم براي لالايي
گهواره اي با تورهايي سفيد
ديگر چيزي نمانده است
زني آبستن
آلبوم کهنه را ورق مي زند
باد از ميان عکسها مي وزد
باز پاييز است
رنگها را صدا کن
تا ناگاه
در خلوت همان پياده رو بيدار شوم
طاقباز درون کالسکه اي
رو به آسمان عصر
و رديف بيدهاي خميده
خود را
دوباره زاده ام
هنوز نامها را نمي دانم
تنها مي توانم در چهره ي عصر
چشمان تو را بجويم
3
شب فالگير دير سال
خطوط خيابان را تعبير مي کند
کنار فصلي بيگانه ايستاده ايد
و مردگان گمشده
در ويرانه ها
خود را صدا مي زنند
پاييز ما را
دوباره خواهد زاد
در هيات تپه هايي از برگ
جانوري سرخ موي
قوز کرده روي شيب زمين
با زوزه هاي بلند تنهايي
و پرنده ي خاموش در سفال تنش
تنديس
براي بوسيدن دستهايت
پاورچين پاورچين
از کنار خواب ديوان مي گذرم
از پشت تنديس پريزاد سنگي
از لابلاي سواران بي سر
و زين و برگهاي خونين
تا تنت را ببويم
و ببوسم دستهايت را
بي نشاني از ماه
در ظلمت مي آيم
نه هفت کفش آهني
نه تار موي افسونگر
از چاهسار غم مي آيم
با ريشه هاي حسرت
با رشته هاي ترس
اي عشق
تا پس زنم آن طره ي برفين را
از بر نيمرخ سردت
و ببويم يخ لبانت
با داغ بر صدا
از باريکه راه مرگ مي آيم
جذام ساليان
جذام ساليان آمد
و دستي، برگهاي تقويم را
يک يک مچاله کرد
و زيبايي ما دقايقي بود که مي سوخت
سيبي زرين
که در درياي خاکستر فرو مي شد
آري، ما زيبا بوديم
به وقت عاشقي
ما زيبا بوديم
انگار شاهزادگاني خرامان
با پاپوش سرخ مخمل و رداي اطلس
و دامنهامان از خوشه ها سنگين بود
و کائنات در نبض ما راه مي پوييد
چنانکه شيره ي حيات
در رگهاي زمين
شاخه هاي نرگس و قلب طاووسان
اما واقعيت، درشکه ي سياهي بود
با اسبان منتظر،درخم اولين کوچه
تا ما را هر يک سويي بَرَد
و ما چون گدايان خوابگرد
ميان هياهوي خيابانها
و تيک تاک ساعتها، بيدارشديم
آنجا که دقايق
چون خارزاري بي انتها مي سوخت
و جذاميان عابر
روي پوشيده و غمناک
با زنگوله هاي هشدار
خاموش، از کنار يکديگر مي گذشتند.
سيب گمشده
او را
به جامه اي کبود پوشاندند
گيسويش بريده بود
و پوستش دريده
چنانکه مي بردند او را به تسمه و زنجير
بر پلکان ايستاد و گفت:
ًاما باز مي گويم
ديريست ماهتان مرده
با چشم خود ديدم
چهار پرنده شوم
ماه را به منقار مي برند
حال، کو تا اندوهتان شيري شود
و آسمان پيربنوشد
و ماه دوباره فرازآيدً
اندوهگين گريست
سنگش زدند
و با دستمالي سياه پوشاندند
چشمان روشنش را
گفت: « اينک ، از در هفتم ديوي درون آمد
و هفت دوشيزه زمين
را ميان خواب ربود
اما دختر هفتم
با سيبي سرخ در بادها گريخت
حال، در سايه ساربيدها راه مي رود
پلک مي زنيد
غيب مي شود»
شادمانه خنديد
ديوانه اش خواندند
تف بر او انداختند
سنگش زدند
و او را کشان کشان بردند
تا ميدانچه اي تاريک
اما هيچ يک نديدند
چهار پرنده ي شوم را
بر ديوار روبرو
يا پريزادي را
که سرگردان ميان ريگها
سيب گمشده را مي جست.
بیا برویم
در روزهای رفته چیزی جانمانده است
جز مرده ریگ ثانیه ها
و کفش هایی که تنگ شد
پشت پرده های سبز و نارنجی
باد، خاک سوخته را چنگ می زند
کنار مهلت گیلاس
کودکی خواب مانده است
که سایه اش ، سالها بعد
روزی دراز را جارو می زند
آنجا که صبح از پشت لیوان های نَشُسته
طلوع می کند
و می توان با چانه ای تکیه داده به جارویی بلند
به سوت قطاری گوش داد
و ما هیچ نداریم
مگر سنگهایی، تا سمت روشنی بیندازیم
دیرتر از آنکه
خطی از آهن دور زده باشد
چارخانه های عصر را
و رفته باشد
روزهای نیامده
زبری سنگپاره ای ست
که در جیب می فشاری
شهرهایی که نخواهی دید
و کسی که با او آشنا نخواهی شد
بیا کنار سایه بنشینیم
و فردا را بسازیم
با تکه هایی از تمام آن چیزها
که هرگز نداشته ایم.
شهریور 73
گودی زمان
باران های پاییزی، یکسر باریدند
و آب بالا آمد در گودی روزها
پرندگان و سروها
اسبانی از جنس ماه
و علف های رسته از آتش، غرق شدند
کلمات چون حباب های نقره
در ظلمت ترکیدند
و اندود ماه را
هیچ ناخنی نخراشید
عشق را آب برده است
و روی حافظه ،حفره هایی تهی ست
با کناره هایی سبز
دیگر به یادم نمانده است
جز خیابانی دراز و مه زده
و عبور مکرر زنی با پیکر مشبک
که طنابهای نامریی
از نرده های استخوانی اندوهش
گذشته اند
نمی دانستم
از کلمات و سبزینه
از ترانه و رویا
تنها رشته ای ناپیدا می ماند
تا نگاه داردمان...
بر این لبه ی لیز بارانی
وقتی خم می شویم
تا تصویر کبودمان را
میان کبوتران مغروق و اسبان آبزی
نگاه کنیم
و هشت پای ناتوانی
گلوی گریه را می فشارد.
فروردین 72
خنیاگر
سرگردان
در خوابهای من
روی گدازه های تمنا راه می روی
با ارغنون ابریت
تا از سنگلاخ روزها گذر کنی
رویاهایم را می پوشی
و پاره ای نور می شوی
شفاف
چنانکه پرندگان در تنت
لانه می سازند
و اسبی آب می نوشد
از گودی گلوگاهت
تو زبانه می کشی
و پوست می اندازد
مار چمیده در جانم
به تو دست می سایم
و نام تازه می گیرد
زنی که ترک می کند
جلد قدیمی اش را
شب را دوباره می نویسد
و ماه مرده را شیر می دهد
کنار من ایستاده است...
خنیاگری با ارغنون باران
با شعله زار صدایش...
بهمن 72
رویا
شب از روزن ها آمد
همچون آبهایی تاریک
و اتاق را پر کرد
چراغ روشن شد
روشنی
هزار ماهی شناور زرین بود
گیسویی
در آبها، پریشانست
و انگشتانی بلند
با سوزن و نخ های تابناک
روی ململ آبی
نقشی از ماه می دوزد
آویز نخل ها
یشم روشن ساحل
و پرندگان سپید و شنگرفی
میان ریشه های تنهایی
او در شب اتاق
معلق است
و ململ آبی
میان دستش، موج می زند
صدای سرود ملاحان گمشده می آید
و بادی می وزد
شور و تاریک
همچون طعم بوسه های وداع
سایه کشتی های قدیمی
از روی خواب مرجانها و ماهیان
از روی تخت و چراغ و کمد
عبور می کند
مردگان هزارساله
بر تخت ماسه ها آرمیده اند
مردانی زیبا
با دهان نکسود و پلک هایی از جلبک
در قابی از شوره ی فراموشی
آه می کشند
خیال درگاهی
به رنگ آتش
بوی نان گرم و شاخه ای ریحان
لالایی زنی
کنار گهواره ای چوبین
روی پیشانی سوزان حسرتها
رویاها
دستمال نازکی ست از خنکای رویا
با طرح ستاره ها
صبح اتاق چون جزیره ای
از دل آبها
برون آمد
خیس شبنم و صدفهای جامانده
زیر نخل های اثیری
پریزادی خواب مانده است
کنار دستش سوزن و نخهاست
و قایقی کوچک
با بادبان ململ ابی.
مهر 1371
تابستان 1
با مروارید خنده ها
و شرم صورتی رنگ
با بادزنی بیقرار و شانه های عریانش
این تابستان است
که رقصان می چرخد گرد عطش هامان
و کمرگاه روز را می نوازد
با سبابه ای شوخ
دیگر بار
از راه همیشه آمده ایم
تا بهشت را
از لابلای انگشتهای عشق بیینیم
یا تابستان، ناغافل در خم کوچه ی خرداد
لبهای ما را بوسیده است
تا با دهان ما بخواند
شادمانه
سرودهای سبزش را.
فروردین 73
تابستان 2
تابستانی خسته ام
مجروح از نیزه های نور
حصیرها را بینداز
تا دمی بیاسایم
سبدهای سنگین را
گوشه ای بگذارم
و پوست سوزانم را
رها کنم
میان دستانت
از سمت آفتاب آمده ام
از آبهای دوزخ نوشیده ام
و با انگشتهای سوخته
آتش درو کرده ام
دیگر گیلاسی بر شاخه ها نیست
مانده ایم با نخی از عطرهای سبز
تا پشت سایه های عصر بنشینیم
و رویاهامان را
دوباره ببافیم
و چون گرده ی گلی بچرخیم
روی فواره ی ازل
حصیرها را بینداز
تا دمی بیاسایم
تا باد خزانی نیامده است
با انگشتهای سرد و کبود
دامن روز را بگیرد
و نقش رنگ پریده ی ما
گیلاس و سایه ها را
روی برفهای آذری سرد
بتکاند.
فروردین 73
برای نازنین نظام شهیدی
خداحافظي
پلك خانه را بستيم
و پوشانديم دست هايش را
با ملافه هايي سفيد
پيكرهاي شيشه گون را زدوديم
از گوشه و كنار
عطرهاي ماندگار و نجواهاي مضطرب
گفتگو ها و ترانه هايي سبز
كه دميده بود
از شكاف رؤياها
چشمان خانه را پوشانديم
آفتاب را لوله كرديم
و كنجي نهاديم
پرده ها را كشيديم
و هواي خانه را ورق زديم
در جستجوي تنهايي زني
كه كتابي قديمي بر زانوانش داشت
و هلال نازكي از ماه
به روي پيشاني
صداي تمام قدم ها را
از پلكان جارو زديم
تنها مانده بود
شير آبي كه بايد
چكه چكه
زمان را شماره مي كرد
و سوسكي سم خورده
روي كاشي هاي سفيد
تا ردي از زندگي باشد
و سكوت
ساقه هايي نازك از مه بود
بالا مي آمد از گرداگرد حواسمان
درها را بستيم
تمام كليدها سه بار در قفل چرخيدند
وما دست تكانديم
براي خانه اي محو در سايه ها و باد
و با چمدان هايي پر شده از سنگ
در شب زمستاني
فرو شديم .
برای ویسه حبیب اللهی
صدایت می زنیم
در سایه روشن های فروردین
میان ورق های سبز و هوای اقاقی
ترا که مانند زنبقی ساده بودی
که آب می خورد
از لیوانی بلور
ترا می جوییم
میان آفتاب و ظلمت
پشت شمشادهای عصر
و روی دقایقی که خاکستری بودند
و کند می گذشتند
در می زنند
با قدمهای کوچکت
بیا در را دوباره بگشا
و مبارک بگو
به پیراهن عید
و کفشهای نو
و گلهایی که برای تو چیده ایم
زیبای من!
آیا راست می گویند
که شاهزاده ای آمد
با دستکشی کبود و ردایی سیاه
و گونه های ترا بوسید
ترا چید و مثل زنبق
در شب رها کرد
و عطر دل جوانت را
روی لحظه های ما پاشید
تا دیوانه وار صدایت کنیم
بانو کجایی؟
فروردین 73
برای یزدانبخش قهرمان
تنها همین دستهای پریشان
روی دامنم باقی ست
تا صورتم را بپوشانم و بگریم
تا بیادت بیاورم
و بر شوی چون ابیات گمشده
از قعر اندوهی دراز
و دلتنگی مرا شکل دهی
با هاله ی یاسهای زرد گرد صدای تابانت
تا بگذی از سایه سار بید و اقاقی
با موی سفید، پیپ و عصای چوبی
و ما را نگاه کنی
که خواب ترا دیده ایم
گلهای سحرآلود چهره ات
و عطر نگاهت را
تا بگذری
و یکباره شعله ای زنی
میان پنجه های بادی که آمده است
تا ترا بچینند
از آخرین شاخه های برفی اسفند
گفتم:
تنها همین دستهای پریشان را دارم
تا صورتم را بپوشانم
در طرح بال پرنده ای سفید
که غیب شد ناگاه
روی فیروزه های تماشا
و دنیا را بی تو نگاه کنم.
فروردین 73
آخر بازی
با فرفره ای شکسته
و کج کلاهی سرخ
پرتاب شدیم میان بازی دنیا
لبخندهای مرده را
بر چهره چسباندیم
و کوک زدیم
بال فرشته های پیر را
بر شانه های خاکی مان
کنار سروها
تا خدا قد کشیدیم
و استخوانهامان مثل رعد صدا می کرد
گلوله شدیم
تا پنهان شویم در بنفشه ی کوهی
میان باغ تیمارستان می دویدیم
با توپی نامریی
دلقکانی عرقریزان
که می جهیدیم
از خانه های سیاه شطرنج به خانه های سفید
این همه راه دویدیم
با این چمدان سنگین، اما تهی
تا به مرگ سلام کنیم
که آخر بازی بساط داشت
پشت میزی نشسته بود
با چارقد خال خال و گوشواره های کولی
و دو مشت پیش آورده به سوی ما
که هردو
پوچ بود.
آبان 71
کسی نیست
سکوت
با چشمان بی رحم مرگ می آید
با کفشهای پنبه ای
و تلخابی سرد می چکاند
در فنجان خالی ات
دستی نیست
تا از آسمان شنگرفی غروب
تارهایی بلند و سرخ بریسد
و طرح چکاوکی را، بیفکند
بر روی پرده های خاموشی
کسی نیست
و بر پیشانی خانه
تیک تاک ساعت
تپیدن زخمی ست.
مهر 71
ناگاه
چنان گرم گفتگو بودیم
که تاریک فرود آمد
و ما را پوشاند
با بالهای بزرگ و نمناکش
چراغی نبود
بر لبه ی عصر
هاج و واج ایستادیم
کودکانی خمیده و دیرسال
کنار گودی دقایق
به تماشای قایقی کاغذی
که در آب فرو می شد.
اسفند 72
بهار گمشده
با این کلمات سبز
تو از چه می گویی؟
که بهار عریان
این گونه می لرزد میان استخوان هایم
چیزی از یاد رفته است
مثل تمام چراغها که خاموشند
و ما که برهنه
زیر این تاق ویران ایستاده ایم
و حریر سیاه و چین خورده شبی
که فروافتاده، گرد پاهامان
با ستاره های شکسته اش
دستهای پیر خود را نگاه می کنم
و خوب می دانم
چیزی از یاد رفته است
که پرندگان سرگردان
در این بهار جایی نمی یابند.
دی 72
ماه
هر گوشه ی زمین باشیم
سقف همیشگی تویی
ای ماه
ای ماه مشترک
چرخ جامانده ای
از گردونه ای که برد، رویاهای ما را
با کولیان رنگین فصلها
ما مانده ایم
و شور باغهایی نچیده که دود شدند
در پشت پلکهای تمنا
ما مانده ایم و تو
تو سیب اشتیاق بر رف ظلمت
ما دستانی از فلز
با طرح و قواره ی خواهش
در کهکشان وقت.
پریزاد آفتاب
از روی طناب روز می گذرد
پری خندانی، با چتری نیلی رنگ
پیاله ی خورشید را، بر کف گرقته است
و لغزان عبور می کند
برای نوشیدن، مرغان کنار دستانش
فرود می آیند
و علفها قد می کشند
پری خسته، زانو زده
پیشانی می ساید بر دیواره ی غروب
شب آمده
ملافه ای تاریک
روی طناب تاب می خورد
پری را
باد سیاه برده است
چتر سرنگون شده
علفها خاموش
ارتفاع طناب را، به خواب می بینند
و پیاله ی تهی
با دُرد ستاره ها، بر آب حوض
چرخ می زند.
عشق
باز اگر برخیزم
پشت درختان حیاط ایستاده است
با چلیپایی سبز بر شانه
و گلی سرخ بین دوانگشتش
شباهت به باد می برد
دامنی تاریک از آه رفتگان
و بر پیشانی بلند
سرور بشارت ها
با کدام دست می نوازد؟
با کدام زخم می زند؟
با چشمهای آب به ما می نگرد
و آتش قدمهایش
به کتان لحظه ها می گیرد
بازآمده است
و ریگهای شادی را
کودکانه
به دریچه می کوبد
تا سبوهای ما را
دوباره
از اشک پر کند.
ترانه ی شعله ور
عاشقی دو دست سوخت
روی دامن عصر است
چهره ی جهان را
یال آتش گرفته ای دور می زند
حضور دیگری
از پشت چشمهایم، نگاه می کند
و سخن می گوید، با لبانم
تا از کنار تابستان
دوباره پیداشوم
و با دهانی از طرح شعله ها
از گودی سکوت بگذرم
سر درپی اسبی سرخ
که با مهمیزبادها می برد
خورشید و خوشه های رسیده را
و کسی از میان ویاهایش
ما را صدا می زند
با تابستان که می طپد در گریبانش
و عاشقی
همین حریر سبز است
که وقت می پوشد
تا از پلکانی موعود بالا رود.
شاهبانوی زمین
همین تاج علفی
و دامن کتانی بس
تا با دو سنگریزه آبی جای چشمانم
و بنفشه ای بر تاب گیسها
شاهبانوی زمین باشم
عروکی گلین
شکفته زیرباران
قلبم، عطر فشرده ی کاجها
پوستم، آه شبدر
و تو باران که می بارید
و پس می زد
لایه های خاک نم زده را
بر سینه و گلوگاهم
در جستجوی قره ای سزخ
از آواز فاخته
یا تکه ای
از آسمان آبی نیمروز.
اسفند 71
کنار منی
کنار منی
یا همچون اسبی خیس و آشفته
زیرباران
بر تپه های سبز می گذری
و هرم عبور تو
عطر زمین شبانه است
رنگ تن خاک است
کنار منی
یا همنچون اسبی تشنه
پیشانی می سایی
بر خاک تفزده
تا مابین شعله ها و سنگ ها
چشمه ی خنک را
دوباره بیابی
کنار منی
یا همچون اسبی روشن در تارکی تنم ایستاده ای
و صدای من
از سینه ی تو می گذرد
انگار ابر پیشانی
از ژرفای ستاره ای
خفته ای
و همچون اسبی خسته
قلب مرا بو می کشی
ماه داغ سوزانی است
سرگردان میان بالها و گردنت
و شاخه های بید
بر
پلکهای سنگینت سایه افکنده.
اسفند 1370
دلتنگي
همچون كوري
ديوار ثانيه ها را دست مي سايي
از خانه به كوچه مي روي
و از كوچه به خانه باز مي آيي
و بيهودگي
دنباله ي دامن بلندي ست
كه با خش خش يكسان
با تو مي آورد
برگ ها و علف هاي خشكيده
خرده كاغذ و غبار را .
اين هيمه اي است
كه با خود آورد ه اي
تا روشني برافروزي
در شهري كه گريبانش
بوي پاييز مي دهد
و خانه اي كه
دستانش برفي ست .
اسفند 70
ترس
نه دور می شود
نه نزدیک می آید
خاموش می تپد
جایی کنار ما
و صدای قدمهایش
بر پلکان تکرار می شود
اما از در نمی گذرد
درون نمی آید
بین ما و زندگی
ایستاده است
بیم ترسیدن
و تمنای آن سرشاخه ی بلند
ناپیدا و پیوسته با ما می آید
با سیگار بویناک
و لخ لخ کفشها
و دل ما را تهی می کند
از بوی آب
از طرح بادبان های سپید
و غریو پرندگان دریایی.
دیو
باز پیداست
دستهای دیو
در پشت برگهای درختان
انگشتان چاق و حنا بسته اش
و انگشتری با نگینی سرخ
بهار را چنگ می زند
و پر گنجشکان مرده
از دهانش می ریزد
چشم ها را اگر ببندی
در را هم که چفت کنی
باز آنجاست
باریک می شود
از درزها تو می خزد
جمله هارا بر زبانت گره می زند
وبا نخ قرقره
دست و پایت را می بندد
تا مثل عروسکت باشی
آن وقت تیز می کند ناخنهایش را
روی دلت
با آنکه روز است
و وقت خواب نیست
مادر انگشت بر لب می نهد
و می گوید: هیس
و تو می دانی
دیگر هیچ امیدی نیست
حتی
مادر هم، می ترسد.
آبان 71
در گودی زمین
پله پله
با چشمبند تیره ات
در ظلمت پایین می روی
گودی خوابها
دیواره های لیز
وزش بویناک مرگ
هنوز
ماسیده کنج لبها
خنده ها ناتمام
که گردت می چرخند
ارواح سبزپوش
دیگر در زمین جایی نیست
مگر اتاقی
بی دریچه
که بوی کافور می دهد
اکنون نمی دانم
در کنام اژدها
چرخ می زنم
یا پلنگی سیاه
دندان می خاید بر بازوان و دستانم
ژرف در اعماق تاریکی
آه مادر
انگار بلعیده ای مرا
کنون که
نامی ندارم
و همچون جنینی کور
میان ریشه های پیچان
شست خونینم را می مکم
و نبض زمین
در شقیقه های من می تپد
سوال می کنند
سوال می کنند
وحشت بند نافم را جویده است
فرو می افتم
در مغاک بی انتها
در جهان صدایی نیست
مگر خش خش کاغذها
و وزوز حشراتی غریب
روی دست و دلم
همه جا نگاهمان می کرده اند
در صفهای بلند
یا درون خلوت رویاها
مانده ی شوره های اشک بر ناخن
یا آنچه دُرد بسته
بر ته فنجان ها و جام ها
میان خاموشی سبزفام بیدها
دیوی پنهان است
و هیولایی گوش خوابانده
درون سیم های باریک
آرام بگذرید و سخن مگویید
جهان چنین بی رحم بود
و نگفتنی
نگفتنی که رد بوسه ها می ماند
چنانکه جای تازیانه
به پهلو و گرده ها
پس عشق، قامت مرگ بود
خرامان آمد
و در پیاله ی دستش
جرعه ای زهرآلود
دروازه را می گشایند
هلهله می کنند و
نقل می پاشند
صفی از عروسان
با گونه های پریده رنگ
و مژه های گردآلود
عروس سیاهچالم من
میان ساقه های سیاه دلتنگی
با گلهایی از فلز بر دستانم
« و این زمین دنباله ی دامن توست»
سایه روشن دوزخ و رویا
و آن شراب تلخ که نوشیدم
شیر تو بود
و من هماره
کودک تو بودم
نوزاده ای پیر
پیچیده در قنداقه ی گل و لای
انسانی خرد
کوچک
کوچک
در جستجوی بذر پنهان آتش
شب را پس می زنم
و نگاه می کنم
به اسکلت هایی که گلوله ای از سرب دارند
میان استخوانهاشان
بیاد می آورم
حال باز ماه برآمده
از پشت کاجها
بی خیال می خواند
سیر سیرک جوان
و بهار نارنج
عطر می افشاند
پشت زخمهایم
زندگی لجوجانه باز گل می دهد
آن گیسوان بریده
انگشتان شکسته
و پوست پاره پاره را
بیاورید
بالا خزیده اند از روحم
نیلوفرانی درشت
با شتکی از خون
من زنده ام
در شعرهای ناسروده
در تکه های گمشده ام در باد.
مرداد 71
پایان
میهمانی تمام شده است
میز و صندلی ها را
برچیده اند
کسی فواره ها را بسته
شمع را خاموش
و پرده ها را کشیده است
و اطلس یشمین تابستان را
با همهمه ی شبها و ملیله های لرزانش
پرتاب کرده است
میان بیدهای تنهایی
میان زخم های سالیان
میهمانی تمام شد
کسی بنام یاد
بر ویرانه ایستاده است
و میان تیک تاک ساعتهای غول آسا
صدای
گریه ها را
می نوشد.
آذر 71
No comments:
Post a Comment