روزی چشم به دیگر یارانش گفت: کوهی پوشیده از ابر در پشت این درهها می بینم. براستی که چه کوه زیبایی! 1
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدایش را نمی شنوم! 2
دست گفت: من می کوشم تا آن را لمس کنم اما هیچ کوهی را احساس نمی کنم. 3
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیر ممکن است! 4
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید در حالی که حواس دیگر درباره چنین خیالبافیهایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است! 5
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدایش را نمی شنوم! 2
دست گفت: من می کوشم تا آن را لمس کنم اما هیچ کوهی را احساس نمی کنم. 3
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیر ممکن است! 4
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید در حالی که حواس دیگر درباره چنین خیالبافیهایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است! 5
چشم نوشته جبران خلیل جبران از کتاب دیوانه
No comments:
Post a Comment