چشم نوشته جبران خلیل جبران از کتاب دیوانه

روزی چشم به دیگر یارانش گفت: کوهی پوشیده از ابر در پشت این درهها می بینم. براستی که چه کوه زیبایی! 1
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدایش را نمی شنوم! 2
دست گفت: من می کوشم تا آن را لمس کنم اما هیچ کوهی را احساس نمی کنم. 3
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیر ممکن است! 4
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید در حالی که حواس دیگر درباره چنین خیالبافیهایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است! 5

چشم نوشته جبران خلیل جبران از کتاب دیوانه

No comments:

Post a Comment

Your Facebook fundraiser refund receipt

Hi xxx, We wanted to let you know that your donation of $xx.xx to the fundraiser Raise to support the victims of earthquake in Iran was ...