Roman Gary
شصت سال پیش که جوان بودم با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد خانه اش را عوض کرد. حالا که شصت سال گذشته هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم فراموشت نمیکنم. سال ها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم میداشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم و چطور میتوانستم به خودم، به خود بیچاره ام اطمینان بدهم در حالی که مداد پاک کن به دست خداست؟ اما حالا آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمی کنم. وقت زیادی باقی نمانده، پیش از این که فراموشش کنم می میرم.
قسمتی از زندگی در پیش رو، رومن گاری
جاده های صاف ردی از زبان نشانت نمی دهند. تنها در لجن زار، زنی را پای پیاده در حال فرار خواهی یافت!
فرشید جوانبخش
No comments:
Post a Comment